پسر هیزم شکن

افزوده شده به کوشش: آیدا ب.

شهر یا استان یا منطقه: بوشهر

منبع یا راوی: راوی مرد پنجاه ساله محل روایت چادر کولی ها - بوشهر

کتاب مرجع: افسانه ها و باورهای جنوب - ص ۳۲گرد آورنده: منیر و روانی پورنشر نجوا چاپ اول تهران ۱۳۶۹

صفحه: 241-249

موجود افسانه‌ای: شیر، شیرعلی، دیو، سیمرغ، اژدها، جوجه سیمرغ

نام قهرمان: شیرعلی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: مخ یار و کوهیار و چره ریس، پادشاه و داماد پادشاه و وزیر

این قصه در کتاب «افسانه ها و باورهای جنوب» توسط منیرو روانی پور ضبط شده است. عناصر اسطوره‌ای این قصه فراوان است. روایت کوتاه شده آن را می‌نویسیم.

پیرمرد هیزم شکنی بود، روزی به زنش گفت: خیال نمی‌کنم در این کوه دیگر هیزمی پیدا شود تو جایی را نمی‌شناسی که هیزم باشد؟ پیرزن نشان کوهی را به او داد. پیرمرد صبح فردا اره و تیشه‌اش را برداشت و رفت به آن کوه مقداری هیزم جمع کرد. وقتی خواست هیزم‌ها را روی کولش بگذارد دید خیلی سنگین است و از جا تکان نمی‌خورد. هیزم‌ها را نگاه کرد، متوجه شد که یک ماده شیر پشت آن را گرفته است. ماده شیر به پیرمرد گفت یا با من ازدواج کن و دل مرا به دست بیاور یا دو تکه‌ات می‌کنم. پیرمرد ناچار شیر را به گوشه‌ای برد و دل او را به دست آورد. وقتی می‌خواست برود ماده شیر دست او را گرفت و گفت: آمدیم و شما رفتی و من و بچه دار شدم اسم او را چه بگذارم؟ به او بگویم پدرش کیست؟ پیرمرد اره و تیشه خود را به ماده شیر داد و گفت اگر بچه‌ای زاییدی و او روزی سراغ مرا گرفت بگو این اره و تیشه را بردارد و بیاید فلان جا و فریاد بزند: اره و تیشه دارم. اگر کسی پیدا شد و گفت اره مال من است بداند که او پدرش است. پیرمرد رفت. پس از نه ماه و نه روز ماده شیر پسری زایید و اسمش را گذاشت شیر علی. بچه بزرگ و قوی شد. روزی با یکی از بچه های همسایه دعوایش شد. مشتی به سر او کوبید، بچه بیهوش شد. مادرش آمد و داد و فریاد راه انداخت که معلوم نیست که این پسر پدرش کیست. شیر علی به خانه آمد و به مادرش گفت یا بگو پدر من کیست یا تو را می‌کشم. مادراره و تیشه را به او داد و گفت برو به فلان جا و بگو که اره و تیشه دارم. اگر کسی گفت اره مال من است بدان که او پدر تو است. شیر علی رفت و به جایی که مادرش گفته بود و به همان طریق پدر خود را پیدا کرد. زن پیرمرد هر چه از پیرمرد پرسید این جوان کیست پیرمرد چیزی نگفت. پیرمرد برای پسرش تعریف کرد که شغلش هیزم شکنی است. شیر علی به او گفت برو چهل بغل بند بخر. فردا صبح پیرمرد رفت و چهل بغل بند خرید. شیر علی بندها را برداشت و رفت و به اندازه صد تا درخت نخل هیزم جمع کرد و با بندها آن را بست و بر دوش گرفت و به خانه برد. پس از مدتی با کاری که شیر علی می‌کرد، وضع پیرمرد خوب شد وصف این پسر به گوش شاه رسید. شاه برای پیرمرد پیغام فرستاد که پسرت باید با پهلوان من بجنگد. پیرمرد با این کار مخالف بود، اما شیر علی گفت می جنگم. روز جنگ شیر علی و پیرمرد به میدان رفتند، دیدند جمعیت زیادی ایستاده است. تا چشم جمعیت به آنها افتاد آه از نهادشان بلند شد. دیدند پسر جثه قوی ندارد. ناگهان صدای بروید عقب، بروید! آن ور بلند شد و پهلوان سیاه وارد میدان جنگ شد. پهلوانی بود قوی هیکل که هزار تا نخل را بلند می‌کرد. جنگ شیر علی و پهلوان شروع شد. پهلوان خواست شیر علی را بلند کند، اما هر چه زور زد نتوانست. قبل از جنگ هم شیر علی نامه‌ای برای شاه فرستاد که اگر کشته شدم خونم را می‌بخشم ولی اگر پهلوان شما را کشتم خونش را که می‌بخشید هیچ باید صد تومان هم پول بدهید. بعد از این که پهلوان شاه نتوانست شیر علی را از جا تکان بدهد، نوبت شیر علی رسید. اما شیر علی دست به هر کجای بدن پهلوان می‌گذاشت سر می‌خورد. پهلوان شاه به روی خود نفت ریخته بود. پسر ناگهان حس کرد ریگی به پایش خورد. نگاه کرد دید دختر پادشاه از پنجره به او علامت می‌دهد که خودش را توی خاک‌ها بغلتاند پسر همان کار را کرد بعد اسم آقایش علی را آورد و پهلوان را بلند کرد و چنان برزمین زد که مغزش دو تکه شد. شاه متحیر شد. به وزیرش گفت اگر این پسر پا بگیرد نسل همه را بر می اندازد حالا چه کار کنیم؟ وزیر گفت: باید او را به دنبال قاطرها بفرستیم. چندی پیش از این قاطرهای پادشاه یاغی شدند و فرار کردند و داخل غاری رفتند که در آن اژدها، دیو و غول همه آنجا بود. اگر کسی به آنجا می‌رفت تکه تکه‌اش می‌کردند. صبح پادشاه برای پسر پیغام فرستاد که برود و قاطرهای باغی او را بیاورد. شیر علی آمد پیش شاه صد تومان پول و مقداری خوراکی از پادشاه گرفت و رفت و رفت تا رسید به دهانه غار. هنوز داخل نشده بود که قاطرها به سرعت به طرف او آمدند. پسر یک مشت به دهان قاطر اولی زد. بقیه‌ی قاطرها پشت سر قاطر اولی ایستادند و تکان نخوردند. همه‌ی مارها و دیوها و هر چه جانور در غار بود آمدند و به پسر گفتند چه کاری داری بگو تا برایت انجام دهیم. شیر علی گفت: اول همه هیزم ها را بچینید. بعد هر چه مار واژدها هست بند بشوند و دور هیزم بپیچند. بعد شیرها هیزم‌ها را بلند کنند و بار قاطرها کنند. همه این کارها انجام شد. پسر به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. بعد از دو روز از توی برج دیده‌بانی پادشاه با دوربین دیدند پسر با قاطرها می‌آید. پادشاه گفت: دروازه را باز نکنید که اگر قاطرها داخل شوند، پدرمان می‌سوزد. شیر علی به پشت دروازه شهر رسید اما هر چه در زد کسی دروازه را باز نکرد. به بندها گفت من هیزم‌ها را داخل شهر می‌اندازم. در آن جا شما مار و اژدها شوید. فقط وزیر و پادشاه را بترسانید و با مردم کاری نداشته باشید. هیزم ها را از بالای دروازه داخل شهر انداخت. بندها مار و اژدها شدند. تا دو روز شهر پر از مار و اژدها بود. بالاخره شاه رضایت داد دروازه باز شود. مارها و اژدها دوباره بند شدند. روزها گذشت. پادشاه دامادی داشت که شاه یک ولایت دیگر بود. پادشاه با وزیر مشورت کرد. نامه ای به دامادش نوشت که اگر صبح این پسر رسید بعد از ظهر سرش را می‌زنید. اگر بعد از ظهر رسید، فردا صبح سرش را می‌زنید. نامه را به شیر علی داد که ببرد و جوابش را زود بیاورد. پسر برای خرج راه پانصد کیلو جنس از شاه گرفت. همه را زد زیر بغل و برد به پدرش داد و راه افتاد به طرف ولایت داماد پادشاه. اول راه سر پاکت را باز کرد و نامه را خواند بعد هم آن را پاره کرد و دور ریخت. پسر رفت و رفت تا به شهری که می‌خواست رسید. نزدیک شهر زمینی دید که در آن غله کاشته بودند و یک مرد گردن کلفت داشت به غله‌ها آب می‌داد. شیر علی قاطرش را میان غله‌ها رها کرد و خودش وسط گندم‌ها دراز کشید. مرد هر چه داد و بیداد کرد، شیر علی توجهی نکرد. مرد آمد بالای سر پسر. شیر علی هر دو گوش او را گرفت کند و گذاشت کف دستش. بعد به او گفت برو به حاکم ولایت بگو که گوش آمد گوش کن آمد، سپاه و لشکر آمد. بیا که می‌خواهم دعوا کنم. مرد رفت و به حاکم گفت. پادشاه چهل نفر را فرستاد که بروند دست و پای پسر را ببندند و بیاورند. خودش هم به همراه وزیر رفت برای تماشا. پسر از دور پادشاه و همراهانش را دید. رفت بالای درختی که دو لنگه بود. هر کدام از پاهایش را روی یک لنگه‌ی درخت گذاشت. وقتی همراهان پادشاه آمدند او را بگیرند، پسر با پاهایش به دو لنگه درخت فشار آورد. درخت دو شقه شد و افتاد روی سپاهیان پادشاه و آنها را کشت. بعد شیر علی آمد و پادشاه و وزیر را گرفت دست و پایشان را بست و هر کدام را در یک لنگه خورجین گذاشت و راه افتاد به سوی ولایت خودش. بعد از سه روز از توی برج با دوربین نگاه کردند و پسر را دیدند. دروازه را بستند. پسر هر چه بر دروازه کوفت کسی آن را باز نکرد. شیر علی به داماد پادشاه و وزیرش که در خورجین بودند گفت: من هر کدام از شما را روی دست بلند کردم باید از خودتان صدای بره در آورید. وزیر را بلند کرد او گفت: بع. داماد پادشاه را بلند کرد، گفت: مع. نگهبان‌ها که صداها را شنیدند، گفتند: کُره و بره آورده است. دروازه را باز کردند دیدند که داماد پادشاه و وزیرش در خورجین هستند. پادشاه داماد و وزیرش را به قصر برد. همگی نشستند به فکر کردن که چه کنند. چند روزی گذشت باز شیر علی را صدا کردند و او را فرستادند دنبال دختر پادشاه که دیو سفید او را اسیر کرده بود و با خود به طبقه‌ی هفتم آن دنیا برده بود. پسر جنس‌هایی را که پادشاه برای خرج راهش به او داده بود، به پدرش داد و راه افتاد. رفت و رفت تا به یک دو راهی رسید. در آن جا مردی را دید که پره می‌ریسید و می‌آمد. از او پرسید: به کجا می‌روی؟ مرد پره ریس گفت: می‌روم پسر هیزم شکن را ببینم. شیر علی گفت: حالا بیا تا فلان جا برویم، بعد بر می‌گردیم و با هم پسر مرد هیزم شکن را می‌بینیم. رفتند تا به مرد دیگری رسیدند. او را هم که می‌خواست برود و پسر مرد هیزم شکن را ببیند با خود همراه کردند. نفر سومی را هم همین طور. رفتند تا به چاهی رسیدند. پسر بالای چاه نشست و به آن‌ها گفت که اسمشان را بگویند. اولی گفت: من پره ریس هستم. اگر یک تکان به پره‌ام بدهم، هفتاد من خاک با پره بالا می‌آید. دومی گفت: من کوهیارم و کوه‌ها را جابجا می‌کنم. سومی گفت: من مخ‌یارم، هزار نخل را می‌توانم جابجا کنم. پسر به آن‌ها گفت: باید برنامه‌ای بریزیم و دختر پادشاه را از چنگ دیو سفید در آوریم. حالا یکی از شما این سنگ در چاه را بلند کند. هیچ کدام نتوانستند. شیر علی با انگشتش سنگ را بلند کرد. بعد قرار شد بروند شکار گورخر. پره ریس همان جا ماند تا برای ظهر نهار درست کند. بقیه رفتند برای شکار. پره ریس غذای خوبی درست کرد. نزدیک ساعت یازده یک نفر از چاه بیرون آمد. قدش نیم متر و ریشش چهل بغل بود. پره ریس ترسید و لرزید. مرد کشکولی در دست داشت. به پره ریس گفت یک کم برنج بریز تو کشکولم. پره ریس قدری برنج برداشت که بریزد تو کشکول. مرد اما چون دست هایش می‌لرزید، برنج ها ریخت روی زمین. مرد کوتوله یک تار از ریشش را کند و با آن دست و پای پره ریس را بست. بعد هم هر چه خورشت و برنج بود توی کشکولش خالی کرد و رفت توی چاه. پره ریس بعد از رفتن او با تقلای زیاد دست و پایش را باز کرد و چون وقت تنگ بود یک شله‌ای سرهم کرد. شیر علی و کوهیار و مخ‌یار از شکار برگشتند و دیدند پره ریس شله درست کرده است. پره ریس گفت: چشمم درد گرفت نتوانستم چیز درست و حسابی بپزم. آنها ناچار شله را خوردند. فردا کوهیار سر چاه ماند و بقیه رفتند شکار. این بار هم ساعت یازده مرد کوتوله از چاه درآمد و با دو تار موی ریشش کوهیار را بست و غذاها را برد. روز سوم نوبت مخ‌یار هم به سر گذشت آن دو نفر دچار شد. روز بعد نوبت به پسر رسید. آن سه نفر رفتند. پسر غذا را درست کرد. باز مرد کوتوله از چاه درآمد و به شیر علی گفت بریز تو کشکول من. آنها را با سه مو بستم، تو را با چهار مو می‌بندم. پسر بلند شد یک دانه برنج را نصف کرد و نصفش را گذاشت تو کشکول. مرد کوتاه قد او را تهدید کرد، که اگر غذاها را ندهد او را با چهار مو می‌بندد. پسر عصبانی شد و با شمشیر زد به گردن مرد. تنه مرد در چاه افتاد. شیر علی سر مرد را گذاشت کناری و نشست. مخ یار و کوهیار و پره ریس آمدند و سر مرد کوتوله را دیدند و از دروغ‌هایی که گفته بودند خجالت کشیدند غذا را خوردند بعد قرار شد داخل چاه بروند. اول پره ریس رفت. طنابی به او بستند. میان راه گفت: آتش گرفتم بکشیدم بالا معلوم شد نفس دیو تا وسط چاه می‌رسد. مخ یار و کوهیار هم تا وسط راه رفتند و بالا آمدند. نوبت پسر شد، گفت: من می‌روم ولی اگر دختر را با دارایی‌اش بالا فرستادم مبادا نامردی کنید و کمند را ببرید که من بروم ته چاه. اگر بیفتم می‌روم هفت طبقه آن دنیا. هر سه قسم خوردند، پسر کمند را به کمرش بست و بعد گفت: من هر چه گفتم پختم، مرا بفرستید پایین. بالا نکشید. پسر رفت توی چاه. رفت و رفت تا رسید به جایی که دید دختری نشسته مثل دسته‌ی گل و دیوی سرش را روی پای او گذاشته و خوابیده است. هزار هزار اشرفی و طلا هم آنجاست. قد دیو به بلندی یک کوه بود یک لبش را هفت لا کرده گذاشته بود روی پایش لب دیگرش را هم هفت لا کرده گذاشته بود روی سرش. دختر گفت: ای پسر هیزم شکن! چرا آمدی؟ دیو اگر بیدار شود تو را یک لقمه می‌کند. پسر گفت: آمدم تو را نجات دهم دیو کی خوابیده است؟ دختر گفت: پنج روز است. دو روز دیگر بیدار می‌شود. شیر علی نام آقایش علی را یاد کرد و تیری به کف پای دیو زد. دیو کمی تکان خورد، پسر تیر دیگری زد. دیو گفت: دختر پشه و مگس‌ها را بزن! پسر تیر دیگری زد. دیو از خواب بیدار شد. گفت بوی آدمی زاد می‌آید. پسر از تاریکی بیرون آمد و گفت آمدم جانت را بگیرم. شروع کردند به جنگیدن پسر با شمشیر زد به فرق سر دیو و او را دو شقه کرد. وقتی می خواست دختر مال و منالش را از چاه بیرون بفرستد، دختر گفت: سر چاه چه کسی را داری؟ پسر گفت سه تا برادر دختر گفت: اگر برادری از شکم مادرت هم درآمده باشد مرا که ببیند تو را از چاه در نمی‌آورد. پسر گفت: قسم خورده‌اند. در ثانی جرأت این کار را ندارند مال و منال را از چاه بیرون فرستاد. دختر گفت: اول تو برو پسر گفت غیر ممکن است. دختر گفت: اگر تو را از چاه در نیاوردند و نیمه‌های راه رها کردند می‌روی هفت طبقه آن دنیا پهلوی مرده‌ها. دو تا بره می‌‌آیند جلوی تو یکی سر سیاه، دنبه سفید و یکی سر سفید، دنبه سیاه. اگر سر سفید را زدی هفت طبقه بالا می‌آیی و می‌رسی پهلوی ما اگر سر سیاه را زدی باز هفت طبقه پایین می‌روی. دختر این‌ها را گفت و کمند را به کمرش بست و بالا رفت. آن سه نفر وقتی دختر را دیدند بر سر او دعوایشان شد. دختر گفت: حالا برادرتان را بالا بکشید. بعد من یکی را انتخاب می‌کنم. پسر به نصفه چاه رسیده بود که آنها بند را پاره کردند. شیر علی رفت هفت طبقه آن دنیا دو تا بره آمدند جلوش. پسر اشتباه کرد و بره‌ی سر سیاه را زد و هفت طبقه‌ی دیگر پایین رفت. پسر رفت و رفت تا رسید به جایی که گوشت و استخوان است که با هم حرف می‌زنند و مرده‌ها دراز به دراز افتاده‌اند یا نشسته‌اند و گریه می‌کنند. پسر رفت و رفت تا به مزرعه‌ای رسید. دید یک نفر با گاوی دارد درو می‌کند. سلام کرد. ناگهان یک شیر از جنگل در آمد و گاو را خورد. مرد گفت: چرا بلند حرف زدی؟ ما هر سال یک گاو می‌خریم و آهسته کار می‌کنیم تا شیر نفهمد. با حرف تو شیر فهمید و آمد گاو را خورد شیر علی بعد از خوردن غذایی که مرد برایش آورده بود رو به جنگل سوتی زد. شیر دست به سینه جلو آمد. پسر به شیر گفت: از این به بعد باید در خدمت این مرد باشی. شیر گفت: چشم! بعد از شیر پرسید: چطور می‌توانم به دنیای زنده‌ها بروم؟ شیر کوهی را نشان داد و گفت: بالای آن کوه سیمرغی هست اگر او تو را ببرد می‌توانی بروی وگرنه هیچ وقت نمی توانی بروی! پسر راه افتاد و رفت به طرف آن کوه. بالای کوه زیر درختی که سیمرغ روی آن لانه داشت نشست. خواب و بیدار بود که صدای جیک جیک جوجه‌های سیمرغ را شنید. نگاه کرد، دید اژدهایی آمده و می‌خواهد جوجه‌های سیمرغ را بخورد. پسر شمشیر کشید و اژدها را کشت. او را چهار قسمت کرد. سه قسمت آن را به سه تا جوجه سیمرغ داد و یک قسمت را برای سیمرغ کنار گذاشت. بعد از دو روز سیمرغ آمد و از دور چشمش به پسر افتاد. گفت: این همان کسی است که هر بار بچه‌های مرا خورد. رفت و از کوه، سنگ بزرگی برداشت و آورد که بزند توی سر پسر. جوجه‌ها دیدند مادرشان میخواهد پسر را بکشد بال‌هایشان را روی سر پسر باز کردند و گفتند: او را نکش! او ما را نجات داده است! بعد تکه‌ای از اژدهایی را که برای او نگه داشته بودند نشان دادند. سیمرغ سنگ را برد و سر جایش گذاشت. سهم خود را خورد و آمد بالای سر پسر و گفت: می‌دانم که می‌خواهی به دنیای زنده‌ها برگردی پس برو و چهارده گورخر شکار کن. گوشتشان را درآور و در پوستشان آب بریز. آنها را به دو طرف من ببند و خودت وسط بنشین هر طبقه‌ای که رفتیم یک لش گوشت و یک مشک آب به من بده تا بخورم. پسر رفت و چیزهایی را که سیمرغ خواسته بود فراهم کرد. حرکت کردند. در طبقه هفتم یک لش گوشت از دست پسر افتاد. پسر دستپاچه شد. یک تکه از گوشت ران خودش را برید و دردهان سیمرغ گذاشت. سیمرغ دید شور است، آن را زیر زبانش نگاه داشت. از آن زمان که پسر به دنیای مرده‌ها افتاده بود هفت سال گذشته بود. در این مدت مخ یار و کوهیار و پره ریس هنوز سر چاه جنگ و جدل می‌کردند که دختر مال کی باشد. سیمرغ و شیر علی به نزدیک دهانه‌ی چاه رسیدند. سیمرغ فهمید که آن گوشت شور قسمتی از ران پسر بوده است آن را از زیر زبانش درآورد و چسباند به ران او. بعد یک پر سیاه و یک پر سفید از بالش کند و به پسر داد و گفت: اگر این پر سیاه را به خودت بزنی می‌شوی آخوند. اگر پر سفید را به خودت بزنی می‌شوی مثل روزهای اول که داخل چاه آمدی پسر وقتی خواست از چاه بیرون بیاید پر سیاه را به خودش زد و شد آخوند. آن سه نفر که آخوند را دیدند، گفتند: هر چه آخوند بگوید همان است. آخوند پرسید: ماجرا چیست؟ دختر ماجرا را تعریف کرد. آخوند رفت پشت یک درخت و پر سفید را به خودش زد و شد مثل روز اولی که داخل چاه شده بود برگشت پیش آنها آن سه مرد را کشت. دختر و مال و منال را برداشت و پس از هفت سال دوباره به شهر خودش برگشت. پادشاه وزیر را کشت و با دختر عروسی کرد."

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد